اسلایدر

داستان شماره 40

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 40

داستان شماره 40

داستان گنجشک و خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 39

داستان شماره 39

مورچه و سلیمان نبی


بسم الله الرحمن الرحیم

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.
مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت :
” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”
سلیمان به مورچه گفت :
“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

[ سه شنبه 9 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 38

داستان شماره 38

داستان کوتاه بهشت و جهنم


بسم الله الرحمن الرحیم

روزى یک مرد روحانى با خداوند مکالمه‌اى داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلى هستند؟«
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکى از آن‌ها را باز کرد، مرد نگاهى به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روى آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوى خوبى داشت که دهانش آب افتاد. افرادى که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنى و مریض حال بودند، به نظر قحطى زده مى‌آمدند، آن‌ها در دست خود قاشق‌هایى با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالاى بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آن‌ها به راحتى مى‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایى که این دسته‌ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمى‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانى با دیدن صحنه بدبختى و عذاب آن‌ها غمگین شد.
خداوند گفت: «تو جهنم را دیدى، حال نوبت بهشت است«
آن‌ها به سمت اتاق بعدى رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلى بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روى آن و افراد دور میز. آن‌ها مانند اتاق قبل همان قاشق‌هاى دسته بلند را داشتند، ولى به اندازه کافى قوى و چاق بوده، مى‌گفتند و مى‌خندیدند. مرد روحانى گفت: «خداوندا نمى‌فهمم؟!»، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، مى‌بینی؟ این‌ها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالى که آدم‌هاى طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مى‌کنند!
هنگامى که موسى فوت مى‌کرد، به شما مى‌اندیشید، هنگامى که عیسى مصلوب مى‌شد، به شما فکر مى‌کرد، هنگامى که محمد وفات مى‌یافت نیز به شما مى‌اندیشید، گواه این امر کلماتى است که آن‌ها در دم آخر بر زبان آورده‌اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآورى مى‌کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانى نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایى وارد بهشت خدا (ملکوت الهى) نخواهد شد

[ دو شنبه 8 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 37

داستان شماره 37

عجب اولادی...؟


بسم الله الرحمن الرحیم

مرد صیادی سه دختر داشت و هر روز یکی از آنها رو با خودش به کنار رودخانه میبرد تا در صید بهش کمک کنند
و شب هنگام با سبدی پر از ماهی برمیگشت .
در حالی که در یکی از روزها صیاد با دخترانش غذا میخورد . بهشون گفت : ماهی تنها زمانی در تور صیاد
میوفته که از ذکر خدا غافل بشه !
یکی از دختران گفت : آیا بجز انسان کسی به ذکر و تسبیح خداوند میپردازه ؟
صیاد : همانا همه مخلوقات خداوند به ذکر خداوند میپردازه ، و به این امر ایمان دارند که او خالق آنهاست .
دختر از حرف پدرش تعجب کرد و گفت : ولی ما صدای تسبیح اونا رو نمیشنویم ؟!
پدر تبسمی کرد و گفت : هر کدام از مخلوقات خداوند زبانی دارند که بوسیله آن بتونند با هم جنسشون ارتباط
برقرار کنند و با همان نیز به ذکر خداوند میپردازند.
و خداوند بر همه چیز قادر و تواناست .
فردا هنگامی که نوبت لیلی شد تا با پدرش به رودخانه بره ، تصمیم گرفت کار خاصی انجام بده
پدر به کنار رودخانه رسید ،و شروع به صید کرد، در حالیکه دعا میکرد خداوند به اونها روزی بده .. و هر بار
ماهی بزرگی میگرفت دختر کوچکش لیلی ماهی رو به آب بر میگردوند !!
نزدیک غروب بود ، و پدرش قصد بازگشت به خونه رو داشت . به سبد نگاهی کرد و دید خالیه ! در حالیکه
بشدت تعجب کرده بود گفت :
ماهی ها کجاست - لیلی - چیکارشون کردی ؟
ليلى: اونارو به رودخونه برگردوندم .
پدر : چطور اینکارو کردی ، تو که دیدی چقدر برای بدست آوردنشون زحمت کشیدیم !؟
ليلى: پدر دیروز شنیدم که میگفتی : " ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه !
منم دوست نداشتم چیزی که خدا رو ذکر نمیکنه وارد خانه مان بشه
صیاد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : آری دخترم تو راست میگی
و با سبد خالی به منزل برگشت!!؟
در اون روز امیر شهر در حال بازرسی احوال مردم بود ، زمانیکه به در خانه صیاد رسید احساس تشنگی کرد
درب منزل رو زد ، و ازشون خواست قدری آب بهش بدهند
خواهر لیلی آب رو به امیر داد ، امیر از آب نوشید ، خدا رو شکر کرد، سپس کیسه ای پر از سکه بهشون داد و
گفت : دخترم این هدیه ای از طرف من به شماست
و امیر به راهش ادامه داد .. خواهر لیلی در رو بست ، و داشت از خوشحالی پرواز میکرد،
مادر گفت:خداوند نعمتی بهتر از ماهی ها به ما ارزانی داشت!
ولیکن لیلی گریه میکرد ، و در این شادی با اونا همراه نشد . پس همگی تعجب کردند ، پدرش گفت :چه چیزی
باعث شده گریه کنی -؟
ليلى: پدر جان این مخلوق خداوند انسان به ما نگاهی انداخت - در حالیکه از ما راضی بود - پس بدانچه او به ما
عطا کرد خشنود و راضی گشتیم ، حال بدین فکر کن اگر خالق این انسان به ما نظر کند در حالیکه از ما
راضیست ... |؟
پدر از صحبت دخترش بیش از دینارهای بدست آمده خوشحال شد و گفت
بی شک حمد سو ستایش از آن خداست که در منزل من شخصی را قرار داد تا ما را به یاد فضل و بزرگی او
بیاندازد

[ دو شنبه 7 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 36

داستان شماره 36

داستان آموزنده “ عابد و ابلیس



بسم الله الرحمن الرحیم

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند :
فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد
و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم،
تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،
به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛
با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم
و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت…
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ،
روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت …
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم !
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی
و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛
ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

[ دو شنبه 6 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 35

داستان شماره 35

دیدار با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی روزگاری زنی در کلبه ­ای کوچک زندگی می­کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه ­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و پاره ­اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­ آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می ­لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد
پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ­ات راه ندادی

[ دو شنبه 5 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 34

داستان شماره 34

بزرگترین افتخار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 33

داستان شماره 33

خلقت زن( مادر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود : نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.
تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند
و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن
و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید : چه عیبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

[ دو شنبه 3 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 32

داستان شماره 32

ما و خدا


بسم الله الرحمن الرحیم

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد

[ دو شنبه 2 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 31
[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 30

داستان شماره 30

داستان زیبا مرد زاهد و روزی خداوند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست سه قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد

[ دو شنبه 30 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 29
[ دو شنبه 29 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 28
[ دو شنبه 28 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 27

داستان شماره 27

داستان جذاب خلقت


بسم الله الرحمن الرحیم

از هنگامی که خداوند مشغول خلق متولدین فروردین بود، شش روز می‌گذشت
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟
خداوند پاسخ داد
“دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند گفت
“نمی شود
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
فرشته نزدیک شد و به متولدین فروردین دست زد
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید
“فکر هم می‌تواند بکند؟
خداوند پاسخ داد
“نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه متولدین فروردین دست زد
فرشته پرسید
“اشک دیگر برای چیست؟
خداوند گفت:
“اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد
“شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون ی فروردینی واقعا حیرت انگیزند
فرودینی ها قدرتی دارند که ماه های دیگر را متحیر می‌کنند
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند
بار زندگی را به دوش می‌کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای دنیا می‌پراکنند
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند
برای آنچه باور دارند می‌جنگند
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند
بدون قید و شرط دوست می‌دارند
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند
قلب متولدین فروردین است که جهان را به چرخش در می‌آورد
فروردینی ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
فروردینی ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت
“قدر خودش را نمی داند

[ دو شنبه 27 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 26

داستان شماره 26

عشق و عبادت


بسم الله الرحمن الرحیم

چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا یک عارف بود ، شخصی کاملا استثنایی ، مردی به نزد او آمد و پرسید
” راه رسیدن به خدا را نشانم بده ” رامانوجا پرسید
” هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای ؟؟
سوال کننده پرسید : راجع به چی صحبت می کنی ، عشق ؟
من تجرد اختیار کردم ، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد ، نگاهشان نمی کنم
رامانوجا گفت : با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن
بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم بوده باشد
مرد گفت : من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم ، نه عشق
یادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی . به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم ، نه به سمت امور دنیوی
گویند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمی توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی ، آنوقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است
اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیر منطقی برسی ، آن را درک نخواهی کرد ، و عشق عبادتی ست که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی .
عبادت عشقی ست که به سادگی داده نمی شود ، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی

[ دو شنبه 26 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 25

داستان شماره 25

داستان عاشقانه گل آفتابگردان عاشق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه‌ آفتابگردانیم.اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی،دیگر آفتابگردان‌ نیست.
آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد
او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است
آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا
بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند
و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد
گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند
زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد
تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود
خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد، نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم

[ دو شنبه 25 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 24

داستان شماره 24

تو دیگه رفطی‎

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دیشب خدا داشت ازم امتحان می گرفت
آره امتحان
گفت این عبارات رو که می گم بنویس
منم نوشتم
دوست داشتن
عشق
مردن
دلتنگی
تنهایی
خدا.
باور
اشک
رفطن
دوستت دارم
عاشقتم
بی تو میمیرم
دلم برات تنگه
بی تو تنهام
به خدا قسم
اما تو باور ندارر
اما تو دیگه رفطی
خدا یه نگاهی بهم انداخت گفت
(( اینجوری نمی شه تو همه کلمات و جملات رو درست نوشتی بجز (( رفطن )) چون باور
نداری ! باید تمرین کنی … باید پنجاه بار از این کلمه بنویسی تا خوب یاد بگیری … همین
الان بنویس………….. بنویس اون رفته

…..
منم پنجاه بار نوشتم
اون رفته. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفطه
اما هنوز خدا داره… نگام می کنه… ….چشام خیسن…….. ! ! دلم تا سر حد مرگ تنگه
دلم تنگه…. دارم میمیرم…!! یکی به دادم برسه…. دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه
اما خدا گفت……: نه …. قبول نیست …. هنوز هم رفطن را اشتباه می نویسی ….چون باور نداری

[ دو شنبه 24 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 23

داستان شماره 23

گفتگو با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

این مطلب اولین بار در سال دو هزارو یک توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت ، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت چهار روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند
این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.

گفتگو با خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است. چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند
زمان حال فراموش شان می شود
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما می توان محبوب دیگران شد
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
و یاد بگیرن که من اینجا هستم
همیشه
اثری از ریتا استریکلند

[ دو شنبه 23 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 22
[ دو شنبه 22 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 21

داستان شماره 21

پدری از عذاب نجات یافت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 
روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در قبرستان بقيع با اصحاب خود در حركت بودند تا به قبرى نزديك شدند. به اصحاب فرمود: سرعت كنيد و هر چه زودتر از اين قبر عبور نماييد، همه با عجله و سرعت گذشتند
وقت مراجعت باز به همان قبر رسيدند و می خواستند كه با سرعت رد شوند. حضرت فرمود: لازم نيست، عجله نكنيد. عرض كردند: يا رسول الله! وقت رفتن فرموديد عجله كنيم و با سرعت رد شويم ولى الان می فرماييد عجله لازم نيست؟
فرمود: وقت رفتن، ملائكه صاحب قبر را عذاب می ­كردند، درحالى او فرياد میزد و من طاقت شنيدن ناله و ضجه او را نداشتم. ولى الان خدا او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار داده و عذاب را از او برطرف كرده است. اصحاب علت را پرسيدند؟
فرمود: اين مرد فاسق بوده و با حال فسق از دنيا رفته است، به اين جهت او را تا حال عذاب می كردند، ولى طفل صغيرى داشت كه او را نزد معلم بردند، او هم (بسم الله) به او تعليم كرد. وقتى آن طفل بسم الله را به زبان جارى نمود، خداوند به ملائكه كه او را عذاب می كردند دستور داد: ديگر او را عذاب نكنيد، زيرا سزاوار نيست شخصى كه فرزندش نام مرا می ­برد عذاب كنم

[ دو شنبه 21 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 20

داستان شماره 20

زلال باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از خدا پرسیدم: خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ­ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ­ای انداز. شک­هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت ­انگیز است درصورتیکه بدانی چطور زندگی کنی
پرسیدم: آخر... و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ادامه داد: مهم این نیست که قشنگ باشی... قشنگ این است که مهم باشی، حتی برای یک نفر. کوچک باش و عاشق که عشق خود میداند آئین بزرگ کردنت را، بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی. موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد: هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می­شود و برای زندگی کردن و امرارمعاش در صحرا می چراید، آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد، شیر نیز برای زندگی و امرارمعاش در صحرا می­ گردد، میداند باید از آهو سریعتر بدود تا گرسنه نماند. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به... که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد: زلال باش... زلال باش... فرقی نمی­ کند که گودال کوچک آبی باشی یا دریای بیکران، زلال که باشی، آسمان در تو پیداست

[ دو شنبه 20 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 19

داستان شماره 19

همراه دائمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

من در ابتدا خداوند را یک ناظر، مانند یک رئیس یا یک قاضی می­دانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ­ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم. وقتی قدرت فهم من بیشتر شد به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند. نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم، از آن موقع زندگی ­ام بسیار فرق کرد، زندگی­ ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد
وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله­ ها را از کوتاه­ ترین مسیر می­ رفتم. اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوه ها و از میان صخره­ ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می­ گفت: تو فقط پا بزن
من نگران و مضطرب بودم، پرسیدم: مرا به کجا می ­بری؟ او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم. وقتی می گفتم: می ­ترسم. او به عقب برمیگشت و دستانم را می ­گرفت و من آرام می­ شدم.
او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم. خدا گفت: هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است. بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم دریافت هدیه­ ها بخاطر بخشیدن­ های قبلی من بوده است و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است. من در ابتدا در کنترل زندگی ­ام به خدا اعتماد نکردم، فکر میکردم او زندگی ­ام را متلاشی می ­کند، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند و من دارم یاد می­ گیرم که ساکت باشم و در عجیب­ ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم، او فقط لبخند میزند و میگوید: پا بزن

[ دو شنبه 19 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 18

داستان شماره 18

داستان جذاب شیطان

 

بسم اله الرحمن الرحیم

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد
شیطان در ادامه توضیح می دهد
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم

نتیجه داستان
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید

[ دو شنبه 18 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 17
[ دو شنبه 17 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 16

داستان شماره 16

حکایاتی شیرین بـــــــــــــاور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزگاري مردي فاضل زندگي مي‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بيابد
او هر روز از ديگران جدا مي‌شد و دعا مي‌کرد تا روزي با يکي از اولياي خدا و يا مرشدي آشنا شود
يک روز هم‌چنان که دعا مي‌کرد، ندايي به او گفت به‌جايي برود
در آن‌ جا مردي را خواهد ديد که راه حقيقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد
مرد وقتي اين ندا را شنيد، بي‌اندازه مسرور شد و به ‌جايي که به او گفته شده بود، رفت
در آن ‌جا با ديدن مردي ساده، متواضع و فقير با لباس‌‌هاي مندرس و پاهايي خاک‌ آلود، متعجب شد
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس ديگري را نديد. بنابراين به مرد فقير رو کرد و گفت : روز شما به ‌خير
مرد فقير به ‌آرامي پاسخ داد: هيچ‌وقت روز شري نداشته‌ام
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام
تعجب مرد فاضل بيش‌‌تر شد: هميشه خوشحال باشيد
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام
مرد فاضل گفت: هيچ سر درنمي‌آورم. خواهش مي‌کنم بيش‌تر به من توضيح دهيد
مرد فقير گفت: با خوشحالي اين‌کار را مي‌کنم
تو روزي خير را برايم آرزو کردي درحالي‌که من هرگز روز شري نداشته‌ام. زيرا در همه‌حال، خدا را ستايش مي‌کنم. اگر باران ببارد يا برف، اگر هوا خوب باشد يا بد، من هم‌چنان خدا را مي‌پرستم. اگر تحقير شوم و هيچ انساني دوستم نباشد، باز خدا را ستايش مي‌کنم و از او ياري مي‌خواهم بنابراين هيچ‌گاه روز شري نداشته‌ام
تو برايم خوشبختي آرزو کردي در حالي‌که من هيچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام. زيرا هميشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و مي‌دانم هرگاه که خدا چيزي بر من نازل کند، آن بهترين است و با خوشحالي هر آن‌چه را برايم پيش‌بيايد، مي‌پذيرم. سلامت يا بيماري، سعادت يا دشمني، خوشي يا غم، همه‌ هديه‌هايي از سوي خداوند هستند
تو برايم خوشحالي آرزو کردي، در حالي‌که من هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام. زيرا عميق‌ترين آرزوي قلبي من، زندگي‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ خداوند است

[ دو شنبه 16 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 15

داستان شماره 15

فرشته بیكار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید كه نزد فرشتگان رفته و به كارهای آنها نگاه می كند هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هایی را كه توسط پیك ها از زمین می رسند ، باز می كنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.
مرد از فرشته‌ای پرسید : شما دارید چكار می كنید ؟
فرشته در حالیكه داشت نامه ی را باز می كرد ، جواب داد : اینجا بخش دریافت است ، ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را كه توسط فرشتگان به ملكوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم.
مرد كمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید كه كاغذهایی را داخل پاكت می گذارند و آنها را توسط پیك هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چكار می كنید ؟
یكی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم.
مرد كمی جلوتر رفت و یك فرشته را دید كه بیكار نشسته!!
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چكار می كنی و چرا بیكاری ؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی كه دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده بسیار كمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟!
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است ، فقط كافیست بگویند :
خدایا متشكریم

[ دو شنبه 15 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 14
[ دو شنبه 14 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 13

داستان شماره 13

يک ایمیل از طرف خدا 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم

که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.
  اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف  و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو   خیلی مشغول بودی.یک بار  مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت کهاز جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه  کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به  خانه رفتی و به نظر می رسید  که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم
صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت ن کردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ،
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منت ظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم

دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت:خدا

[ دو شنبه 13 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 12

داستان شماره 12

آهنگر


بسم الله الرحمن الرحیم

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم  اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید
چه بر سر زندگی‌اش آمده.
اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و
سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر  می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این  فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که  زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما  می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده،  هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن

[ دو شنبه 12 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 11

داستان شماره 11

داستان اصحاب كهف

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زندگی پرزرق و برق، بسیاری از مردمان را گول می‌زند و ایشان را نسبت به زنده‌شدن دوباره، غافل و بی‌باور می‌کند. درصورتی که کسانی چون اصحاب کهف یافته می‌شوند که در محیط پرزرق و برق جهان و در میان انواع ناز و نعمت، استقامت و پای مردی خود را در راه ایمان نشان می‌دهند و نیز حوادث بسیاری در جهان رخ می‌دهد که بیانگر از سرگرفتن حیات پس از خواب طولانی بوده که نوعی مرگ به شمار می‌رود. از جمله‌ی این حوادث داستان اصحاب کهف است

أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا ﴿۹﴾  إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا ﴿۱۰﴾ فَضَرَبْنَا عَلَى آذَانِهِمْ فِی الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَدًا ﴿۱۱﴾ ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَیُّ الْحِزْبَیْنِ أَحْصَى لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا ﴿۱۲﴾ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ﴿۱۳﴾ وَرَبَطْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَن نَّدْعُوَ مِن دُونِهِ إِلَهًا لَقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا ﴿۱۴﴾ هَؤُلَاء قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَّوْلَا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسُلْطَانٍ بَیِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ کَذِبًا ﴿۱۵﴾

وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْکَهْفِ یَنشُرْ لَکُمْ رَبُّکُم مِّن رَّحمته ویُهَیِّئْ لَکُم مِّنْ أَمْرِکُم مِّرْفَقًا ﴿۱۶﴾ وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَاوَرُ عَن کَهْفِهِمْ ذَاتَ الْیَمِینِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقْرِضُهُمْ ذَاتَ الشِّمَالِ وَهُمْ فِی فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِکَ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ مَن یَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَمَن یُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُّرْشِدًا ﴿۱۷﴾ وَتَحْسَبُهُمْ أَیْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْیَمِینِ وَذَاتَ الشِّمَالِ وَکَلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَلَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا ﴿۱۸﴾ وَکَذَلِکَ بَعَثْنَاهُمْ لِیَتَسَاءلُوا بَیْنَهُمْ قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ کَمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَکُم بِوَرِقِکُمْ هَذِهِ إِلَى الْمَدِینَةِ فَلْیَنظُرْ أَیُّهَا أَزْکَى طَعَامًا فَلْیَأْتِکُم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَلْیَتَلَطَّفْ وَلَا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَدًا ﴿۱۹﴾ إِنَّهُمْ إِن یَظْهَرُوا عَلَیْکُمْ یَرْجُمُوکُمْ أَوْ یُعِیدُوکُمْ فِی مِلَّتِهِمْ وَلَن تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا ﴿۲۰﴾ وَکَذَلِکَ أَعْثَرْنَا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَأَنَّ السَّاعَةَ لَا رَیْبَ فِیهَا إِذْ یَتَنَازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیْهِم بُنْیَانًا رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلَى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِم مَّسْجِدًا ﴿۲۱﴾ سَیَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ وَیَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغَیْبِ وَیَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ قُل رَّبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم مَّا یَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِیلٌ فَلَا تُمَارِ فِیهِمْ إِلَّا مِرَاء ظَاهِرًا وَلَا تَسْتَفْتِ فِیهِم مِّنْهُمْ أَحَدًا ﴿۲۲﴾ وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِکَ غَدًا ﴿۲۳﴾ إِلَّا أَن یَشَاءَ اللَّهُ وَاذْکُر رَّبَّکَ إِذَا نَسِیتَ وَقُلْ عَسَى أَن یَهْدِیَنِ رَبِّی لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَدًا ﴿۲۴﴾ وَلَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِینَ وَازْدَادُوا تِسْعًا ﴿۲۵﴾ قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَیْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِیٍّ وَلَا یُشْرِکُ فِی حُکْمِهِ أَحَدًا ﴿۲۶﴾ (سوره کهف)


«آیا گمان می‌بری که (خواب چندین ساله) اصحاب کهف و رقیم در میان عجایب و غرایبِ (پراکنده در گستره‌ی هستی) ما چیزی شگفت‌انگیز است؟* (یادآور شو) آن‌گاه را که این جوانان به غار پناه بردند و (به درگاه خدا روی آوردند و) گفتند: پروردگارا! ما را از رحمت خود بهره‌مند و راه نجاتی برایمان فراهم فرما.* پس (دعای ایشان را برآوردیم و پرده‌های خواب را) چندین سال بر گوش‌هایشان فرو افکندیم (و در امن و امان به خواب نازشان فرو بردیم). * پس از آن (سال‌های سال به خواب ناز فرو رفتن، که انگار خواب مرگ است) ایشان را برانگیختیم (و بیدارشان کردیم) تا ببینیم کدام‌یک از آن دو گروه (یعنی آنان که می‌گفتند: روزی یا بخشی از یک روز را خوابیده‌ایم و آنان که می‌گفتند: خیر تنها خدا می‌داند که چه‌قدر خوابیده‌اید) مدت ماندن خود را حساب کرده است (و زمان خوابیدن خویش را ضبط نموده است).* ما به دل‌هایشان قدرت و شهامت دادیم، آن‌گاه که به پا خواستند و (برای تجدید میعاد با آفریدگار خود در میان مردم فریاد برآوردند و) گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمان‌ها و زمین است. ما هرگز غیر از او معبودی را نمی‌پرستیم. (اگر چنین بگوییم و کسی را جز او معبود بدانیم) در این صورت سخنی (گزاف) و دور از حقّ گفته‌ایم.* (سپس برخی از ایشان به برخی گفتند:) اینان، یعنی قوم، به جز الله معبودهایی را به خدایی گرفته‌اند. (چه مردمان حقیری! چرا باید بت‌های ساخت دست خویش را بپرستند؟ مگر عقل ندارند؟) ای کاش دلیل روشنی بر (خدیی) آنان ارائه می‌دادند! (مگر چنین چیزی ممکن است؟ هرگز! آنان چه ستم‌کارند) آخر چه کسی ستم‌کارتر از فردی است که به خدا دروغ بندد (و با افترا انبازهایی به آفریدگار جهان نسبت دهد).* (برخی به برخی گفتند:) چون از این قوم می‌برید و از چیزهایی که به جز خدا می‌پرستند، کناره‌گیری می‌کنید (و حساب خود را از قوم خویش و معبودهای دروغینشان جدا می‌سازید) سپس به غار پناهنده شوید (و آیین خود را نجات دهید) تا پروردگارتان رحمت خویش را بر شما بگستراند و وسایل رفاه و رهایی شما را از این کار (مشکلی) که در پیش دارید، مهیا و  آسان سازد.* (دهانه‌ی غار رو به شمال گشوده شده بود و چون در نیم‌کره‌ی شمالی قرار داشت، نور آفتاب مستقیماً به درون آن نمی‌تابید، تو ای مخاطب! وقتی که به خورشید نگاه می‌کردی) خورشید را می‌دیدی که به هنگام طلوع به طرف راست غارشان می‌گرایید (که سوی مغرب است) و به هنگام غروب به طرف چپشان می‌گرایید (که سوی مشرق است) و خودشان در محل وسیع غار قرار داشتند (که وسط غار و فراخنای آن است و ایشان از تابش مستقیم آفتاب در امان بودند). این (چیزی که گذشت از) نشانه‌های (قدرت) خداست. خدا هر که را راهنمایی کند، راهیاب (واقعی) اوست و هر که را گمراه نماید، هرگز سرپرست و راهنمایی برای وی نخواهد یافت.* (ای مخاطب! اگر چنین می‌شد که به ایشان بنگری) در حالی که ایشان خفته بودند، انان را بیدار می‌انگاشتی، ما آنان را به راست و چپ می‌گرداندیم (و زیر و رو می‌کردیم تا اندام‌هایشان سالم بماند) و سگ ایشان بر آستانه‌ی (غار) دست‌های خود را (به حالت نگهبانی) دراز کرده بود. اگر بدیشان می‌نگریستی، از آنان می‌گریختی و سرتاپای تو از ترس و وحشت پر می‌شد.* همان‌گونه که (سی‌صد و نه سال آنان را خواباندیم) ایشان را (از خواب طولانی مرگ مانند) برانگیختیم و (بیدارشان کردیم) تا از یکدیگر (مدت خواب را) بپرسند. یکی از آنان گفت: (فکر می‌کنید) چه مدتی (در خواب) مانده‌اید؟ (دسته‌ای) گفتند: روزی یا بخشی از روز (در خواب بوده‌اید و دراین جا) مانده‌اید. (یکی پیشنهاد کرد و گفت:) سکه‌ی نقره‌ای را که با خود دارید به کسی از نفرات خود بدهید و او را روانه‌ی شهر کنید، تا (برود و) ببیند کدامین (فروشنده‌ی) ایشان غذای پاک‌تری دارد، روزی و طعامی از آن بیاورد. اما باید نهایت دقت را به خرج دهد و هیچ‌کس را از حال شما آگاه نسازد.* قطعاً اگر آنان (از شما آگاه) و بر شما دست یابند، شما را سنگ‌ساز می‌کنند و یا این که به آیین (بت‌پرستی) خود بر می‌گردانند و (در آن صورت در دنیا و آخرت) هرگز رستگار نمی‌گردید.* همان‌گونه (که آنان را به خواب طولانی فرو بردیم و از آن خواب عمیق بیدارشان نمودیم، مردمان شهر را) هم متوجه حالشان کردیم. بدان‌گاه که در میان خود در مورد رستاخیز کشمکش داشتند، بدانند که وعده‌ی خدا (درباره‌ی رستاخیز و زندگی دوباره) حق است و با این که بدون شک قیامت فرا می‌رسد. (در نتیجه‌ی دیدن ایشان اهل شهر به خدا و روز رستاخیز ایمان آوردند. سپس خداوند اصحاب کهف را به هنگام دیدار مردم از ایشان در میان غار میراند. مردمان درباره‌ی ایشان دو گروه شدند. (بعضی از آنان) گفتند: بر (در غار) ایشان دیواری درست می‌کنیم (تا کسی به غار نرود؛ چرا که نمی‌دانیم آنان مرده‌اند یا دوباره به خواب عمیق فرو رفته‌اند) و پروردگارشان آگاه‌تر از (هر کسی به) وضع ایشان است. برخی دیگر که اکثریت داشتند، گفتند: بر (درغار) ایشان پرستش‌گاهی می‌سازیم.* (معاصران پیامبر درباره‌ی تعداد اصحاب کهف به مجادله می‌پردازند و گروهی) خواهند گفت: آنان سه نفرند که چهارمین ایشان سگشان بود و (گروهی) خواهند گفت: آنان پنج نفرند که ششمین ایشان سگشان بود. همه‌ی این‌ها سخنان بدون دلیل است و (گروهی) خواهند گفت: هفت نفرند که هشتمین ایشان سگشان بود. (و اینان از روی علم و آگاهی برگرفته از وحی سخن نخواهند گفت) بگو: پروردگار من از تعدادشان آگاه‌تر (از هر کسی) است. جز گروه کمی، تعدادشان را نمی‌داند. بنابراین درباره‌ی اصحاب کهف جز مجادله‌ی روشن (آرام با دیگران) پیش مگیر (چرا که مسأله‌ی چندان مهمی نیست و ارزش دردسر ندارد) و پیرامون آنان دیگر از هیچ‌کس مپرس (زیرا وحی الهی تو را بس است).* درباره‌ی هیچ چیز (بدون مقترن کردن سخن به مشیت خدا) مگو که فردا آن را انجام می‌دهم.* مگر (این که بگویی:) اگر خدا بخواهد (فردا چنین و چنان کنم؛ چرا که تا اراده‌ی او نباشد، چیزی و کاری انجام نمی‌پذیرد) و چون دچار فراموشی شدی (و إن شاء الله را نگفتی، همین که به یادت آمد) پروردگار را به خاطر آور و (إن شاء الله را بگو تا گذشته را جبران کنی و همیشه دلت با خدا باشد، هنگامی که عزم انجام کاری کردی و آن را آویزه‌ی مشیئت خدا نمودی) بگو: امید است پروردگارم مرا (به چیزی) رهنمود کند که از این (چیزی که مدنظر است، سودمندتر و) به خیر و صلاح نزدیک‌تر باشد.* اصحاب کهف مدّت سی‌صدونه سال در غارشان (در حال خواب) ماندند.* بگو: خداوند (از همگان) آگاه‌تر از مدتی است که اصحاب کهف (در غار زنده و در حال خواب) ماندند (و برایتان بیان گردید. لذا به گفت‌وگوهای مختلف دراین باره خاتمه دهید). تنها اوست که غیب آسمان‌ها و زمین را می‌داند و (از مجموعه‌ی جهان هستی و از جمله از مدّت ماندگاری اصحاب کهف با خبر است). شگفتا او چه بینا و شنواست! (او همه چیز را می‌بیند و می‌شنود! ساکنان آسمان‌ها و زمین) به جز خدا برایشان سرپرستی نیست (که عهده‌دار امور آنان شود) و در فرمان‌دهی و قضاوت خود کسی را انباز نمی‌گرداند».

زندگی پرزرق و برق، بسیاری از مردمان را گول می‌زند و ایشان را نسبت به زنده‌شدن دوباره، غافل و بی‌باور می‌کند. درصورتی که کسانی چون اصحاب کهف یافته می‌شوند که در محیط پرزرق و برق جهان و در میان انواع ناز و نعمت، استقامت و پای مردی خود را در راه ایمان نشان می‌دهند و نیز حوادث بسیاری در جهان رخ می‌دهد که بیانگر از سرگرفتن حیات پس از خواب طولانی بوده که نوعی مرگ به شمار می‌رود. از جمله‌ی این حوادث داستان اصحاب کهف است.


جوانانی که به پروردگار خویش ایمان داشتند

جریان و رخداد این قصه، مربوط به روزگاران طولانی و صدها سال (پیش) بود. با این وصف در طول تاریخ و در مبارزه‌ی مداوم بین ایمان و کفر این داستان به شیوه‌های مختلف بیان شده است. امّا گذشته از همه چیز این امر به روشنی بیانگر قدرت بی‌انتهای پروردگار است و میان معجزه‌ی الهی در دنیای بشری و حقیقت زنده کردن انسان‌ها در روز رستاخیز و حضور در محضر پروردگار ارتباط ایجاد می‌کند.

در یکی از شهرها که مردمان آن همگی اهل ایمان و اطاعت و فرمان‌برداری از همدیگر پیشی می‌گرفتند، کم‌کم نشانه‌های انحراف از راه مستقیم پدیدار گشت. بازار شیطان رونق گرفت و مردم از دستور پروردگار سرپیچی کردند و عوامل گمراهی آشکار شد. این در حالی بود که حاکم آن شهر خود سرکرده‌ی کافران و گناه‌کاران بود. او در گناه و سرپیچی از دستورات پروردگار غرق شده بود. به این ترتیب وزیران و اطرافیانش نیز به همین شکل بودند. این بود که فساد عمومیت یافت و جهل و نادانی و ظلم و ستم همه‌ی جامعه را فرا گرفت. تصویر و مجسمه‌های زیادی از جمله بت‌ها که از سنگ و چوب ساخته شده بودند، در گوشه و کنار شهر برافراشته شده و نصب گردیدند، شیطان بر همه‌جا حکم‌فرما شد و صدای ایمان برای مدت‌ها خاموش گشت. در این میان تنها عده‌ی اندکی از مردم این شهر برایمان خود به حق پابرجا مانده بودند و شیطان نتوانسته بود آن‌ها را فریب دهد و در دریای گمراهی غرق نشده بودند. در میان این عده مجموعه‌ای درخود احساس جرأت و شهامت کردند گرد و غبار تنبلی را از خود زدودند. به یاری خدا به پا خاستند و درمقابل باطل ایستادند. خداوند نیز آنان را درپناه خود گرفت و یاری کرد پس بر هدایتشان افزود و چشم حق بینشان را به نورخود بیناتر نمود و از جانب خود، آنان را تأیید فرمود.

پیوند دادن دل‌ها

هنگامی که در مقابل ظلم و ستم و کفر قیام کردند، از هیچ‌کس و هیچ چیزی و از سختی‌های راه لحظه‌ای به خود تردید نکردند؛ چون دل‌هایشان با خداوند مرتبط بود و در هر لحظه و هرجا از او نیرو و قوّت می‌گرفتند و آشکارا و بی‌پروا ایمانشان را ظاهر کردند و گفتند:

… فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ … ﴿کهف/۱۴﴾

«… گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمان‌ها و زمین است…».


نه بت‌ها و مجسمه‌ها و شکل‌ها و پیکره‌هایی که از سنگ و چوب ساخته شده است (شایسته‌ی تعظیم و تسلیم شدن نیست). ای قوم ما! به راستی شما در گمراهی آشکاری هستید. ما در مقابل ستم سر فرود نمی‌آوریم و تسلیم انحراف نمی‌شویم.

شجاعانه و بی‌پروا فریادشان را به همه جا و همه کس در بازارها و اجتماعات مردم می‌گفتند و پیامشان را به همه می‌رساندند.


برخورد حاکم

با این حال اگر این جوانمردان بخواهند به دعوت خود، که دعوت به حق است، ادامه دهند و بخواهند که عقیده‌ی مردم را اصلاح نمایند، زمین زیرپای حاکم ستمگر به لرزه خواهد افتاد و تاج و تخت و حکومتش به خطر می‌افتد. به همین دلیل او عظمت کارشان و خطری را که برای او و قدرتش ایجاد می‌شد خوب درک کرده بود. این بود که به شدت درمقابل ایشان ایستاد و در سر راهشان کمین کرد. آن‌ها را تهدید کرد که اگر دست از دعوتشان به سوی حق برندارند، زندگی و معاش آنان را به خطر خواهد انداخت.

پس از قومشان (که بر کفر بودند) دوری جستند و در مقابل ستمگران که بر خداوند دروغ می‌بستند، دست به افشاگری زدند و گفتند:

هَؤُلَاء قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَّوْلَا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسُلْطَانٍ بَیِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ کَذِبًا ﴿کهف/ ۱۵﴾

«(اینان یعنی قوم ما به جز الله معبودهایی را به خدایی گرفته‌اند (چه مردمان حقیری! چرا باید بت‌های ساخت دست خویش را بپرستند؟ مگرعقل ندارند) ای کاش دلیل روشنی بر (خدایی) آنان ارائه می‌دادند. (مگر چنین چیزی ممکن است؟ هرگز! آنان چه ستم‌کارند؟) آخر چه کسی ستم‌کارتر از فردی است که به خدا دروغ بندد (و یا افترا، انبازهایی به آفریدگار جهان نسبت دهد)».


به سوی غار

از روی ناچاری و برای محافظت از دینشان و از جور ستم‌های بی‌پایان پادشاه، به الهام خداوند پروردگار به غاری در دامنه‌ی کوهی که در نزدیکی شهرشان بود، پناه بردند و سگشان نیز به آنان ملحق شد. به محض این که وارد غار شدند، احساس امنیت و آرامش کردند. آرامش و آسودگی بر آنان چیره گشت و خداوند رحمت خویش را برآنان مستولی ساخت. هرکدام در غار جایی برای خود انتخاب کرده و روی زمین دراز کشید و سگشان نیز بردهانه‌ی غار نشست. به گونه‌ای که همچون نگه‌بانی امین و وفادار مشغول پاس‌داری از درون غار بود.

غار و منتشر شدن رحمت

معمولاً درطبیعت غار محل استقرار جانوران وحشی و درنده و استراحت‌گاه خفاشان است. از درون غار، گازهای بدبو و مسموم کننده به مشام می‌رسد و جایگاه حشرات موذی می‌باشد. تاریکی درون غار ترس و وحشت را به دل انسان‌ها می‌افکند.

با این حال این غار (که ما در این داستان در مورد آن صحبت می‌کنیم)، دقیقاً برعکس تمام غارهای معمولی است. این غارپر است از رحمت پروردگار غارنشینان (که همان جوان مردان با ایمان هستند)، در آن اصلاً احساس ترس و نگرانی نمی‌کنند. درون غار به نور خداوندی آن قدر روشن است که گویی زمینی صاف و هموار است و یک چهارم روز گذشته است و (آفتاب کاملا بر آن تابیده است). شاید حشرات موذی در درون غار به دستور پروردگار هر کدام در سوراخ‌ها و لانه‌های خود خزیده‌اند و اصلاً هیچ تحرکی ندارند.


آرامش در درون غار

هنگامی که جوان مردان وارد غار شدند، هنگام عصر بود. با نزدیک شدن شب هنگام، یاران غار (اصحاب کهف) پس از خستگی احساس آرامش و راحتی و بعد از ترس و وحشت احساس اطمینان می‌کردند. از چشمانشان احساس آرامش مشخص بود. بعد از کمی استراحت و ماندن در غار کم‌کم خواب بر آن‌ها چیره شد و به خوابی عمیق فرو رفتند.

… در روز بعد خورشد طلوع کرد و نور زیبایش همه‌جا را روشن کرده بود. هر جنبنده‌ای به راه افتاد و به کار خویش مشغول شد، به جز یاران غار که در استراحت و خواب عمیق ماندند. خورشید در حرکت ظاهری خودش از مشرق به مغرب مسیر مشخصی دارد که از آن مسیر منحرف نمی‌شود و یک ذره در آن تغییر نمی‌کند.

ولی این امر در مورد یاران غار به امر پروردگار متفاوت بود. صبح‌گاهان هنگام طلوع خورشید، وقتی که نور آفتاب به دهانه‌ی غار نزدیک می‌شد، به دستور پروردگار متعال از کنار آن می‌گذشت و به سوی سمت راست متمایل می‌گردید و رو به درون غار تابیدن نمی‌گرفت و هنگام غروب خوشید از سمت شمال نور ملایمی بر آنان در درون غار می‌تابید، به‌گونه‌ای که در آنان مؤثر نبود و آنان را اذیّت نمی‌کرد که باعث بیداری آنان از خواب گردد.

خواب‌گاه آنان در درون غار چاله‌ای گودال مانند (و وسیع) بود. (و خودشان در محل وسیع از غار قرار داشتند) و در این چاله آن‌چنان احساس آرامش می‌کردند همچون کودکی در آغوش مهربان مادرش. این متمایل شدن نور خورشید نشانه‌ای برقدرت خداوند متعال بود. انسان با ایمان همیشه در پناه خداوند است. نه می‌ترسد و نه اندوهگین می‌شود. هیچ‌گاه دل‌هره و اضطراب به خود راه نمی‌دهد و (در مقابل سختی‌ها و مشکلات) تسلیم نمی‌شود.

اما انسان بی‌ایمان و کافر همیشه در خطر است و هر لحظه احساس ناامنی می‌کند و چون او راه راست و هدایت را گم کرده و از راه باطل پیروی می‌کند، این از نشانه‌های (قدرت) خداست. خدا هر که را راهنمایی کند، راه‌یاب (واقعی) اوست و هر که را گمراه کند، هرگز سرپرست و راهنمایی برای او نخواهی یافت.

و روزها پشت‌سرهم می‌آمدند و ماه‌ها و سال‌ها تکرار می‌گشتند و آنان همچنان در خواب عمیق به سر می‌بردند. چشمانشان باز و حدقه‌هایشان گشوده بود. نگاه‌هایشان به یک سو اندوخته شده بود. گویی تیری است که به سوی هدف نشانه‌گیری شده است. اجسامشان ثابت و هیچ‌گونه تحرکی نداشت. چنان می‌نمود که بیدارند، در حالی که خوابیده بودند. موی بدن و ریش و ناخن‌هایشان بلند شد و رنگ صورت‌هایشان تغییر کرد و نسبت به بعضی چیزهای دیگر زردتر می‌نمود، حال سگشان نیز چنین بود.

اگر کسی آنان را در این حال و وضع می‌دید، بلافاصه از دیدن این صحنه دلش پر از ترس و وحشت می‌شد و حتی لحظه‌ای توان ایستادن و نگریستن به این منظره را نداشت و بی‌درنگ پا به فرار می‌گذاشت. این در حالی بود که چرخش و حرکت آنان به چپ و راست و چرخیدن اجسامشان به اراده و خواست خداوند بود و آنان اصلاً احساسی نداشتند و نقشی را ایفا نمی‌نمودند.

بیداری

این وضع بر اصحاب کهف دهها سال ادامه داشت. در حالی که آنان همچنان در خواب بودند. نسل‌هایی از زندگان مردند و نسل‌های دیگرجایشان را گرفتند. آثار و نشانه‌های شهر از بین رفت و آثار و نشانه‌های دیگری به جای آن‌ها ساخته شد. تخت پادشاهان واژگون شد و پادشاهان دیگری به جای آنان نشستند و سرزمین تغییر و تحول زیاد یافت و مثل این که به زمین دیگری تبدیل شده است. خداوند نسیم زندگی را دوباره در آنان دمید و آنان را زنده گردانید. پس از خواب عمیق بیدار شدند یکی چشمانش را می‌مالید، یکی دیگر خمیازه می‌کشید و آن یکی احساس سرسنگینی می‌کرد. در این میان یکی از آنان گفت: به نظر شما، چه‌قدر خوابیده‌ایم؟ احساس می‌کرد که خواب آن‌ها طولانی بوده است. یکی از رفقایش که در کنارش بود، گفت: یک روز است که خوابیده‌ایم. بلافاصله احساس کرد که زیاد گفته است. گفت: یا قسمتی از روز را خوابیده‌ایم، اما وقتی که به موی سر و صورت و ناخن‌هایشان نگریستند، گفتند: پروردگار بهتر از هر کسی می‌داند که مدّت خواب چه‌قدر بوده است. به این ترتیب یقین یافتند که این وقایع (دراز شدن موی سر و صورت و ناخن‌ها به این حدّ زیاد) باید خیلی بیشتر از زمانی باشد که آن‌ها فکر می‌کنند، ولی  آیا آن‌ها همچنان در آن مقیاس زمانی دنیای خود بودند؟!

گرسنگی

وقتی که بیدار شدند، اولین احساسی که کردند، گرسنگی بود. ولی از چه راهی و از کجا غذا بیابند؟ آنان وقتی که از شهر خارج شدند، حکومت ستمگر آن‌ها را تعقیب می‌کرد و در واقع از شرّ حکومت فاسد بود که فرار کردند و مردم آن‌ها کورکورانه در جهل و نادانی به‌سر می‌بردند. بنابراین آنان نمی‌توانستند که با این وضعیت مقابله کنند و خود را آشکار سازند.

پس نشستند و به فکر چاره افتادند و شدت گرسنگی به حدی بود که می‌بایست هر چه سریع‌تر راه حلی بیابند. سپس از میان خود یکی را انتخاب کردند و سکه‌ای طلا از سکه‌هایی که به همراه داشتند، به او دادند و گفتند «مخفیانه و با احتیاط کامل وارد شهر شو و مواظب باش که کسی تو را نبیند و تو را نشناسند و تا جایی که امکان دارد از مأموران حکومتی و جاسوسن بپرهیز.»

پس برو مقداری غذای (پاکیزه) بخر تا به وسیله‌ی آن جلوی گرسنگی را بگیریم. هیچ‌گاه هوشیاری خودت را از دست ندهی. چون اگر بفمند و تو را شناسایی کنند، به جا و مکان ما نیز پی می‌برند و در نتیجه از نو دچار بلا و فتنه می‌شویم و آن‌ها ما را دستگیر کرده یا سنگ‌سار و یا زندانی می‌کنند و یا این که ما را وادار می‌نمایند که دین و آیین خود را رها سازیم و به آیین آن‌ها درآییم که در هر دو صورت ما هرگز رستگار نخواهیم شد.


با خبر ساختن مردم از احوال خویش


فرستاده‌ی آن‌ها به سوی شهر آمد. قیافه و شکل او چه از نظر لباس و چه از نظر شکل ظاهری به نسبت مردم شهر بسیار متفاوت بود و از طرفی دیگر او وارد شهری شده بود که اصلا آن را ندیده بود و او در آن شهرغریب بود و کسی و جایی را نمی‌شناخت. همه چیز شهر از خیابان‌ها و کوچه‌ها و معابر گرفته تا مردمان آن و طرز لباس پوشیدنشان و حتی ظاهرشان برای و تازگی داشت.

همه چیز عوض شده بود. گویی از دنیایی دیگر آمده است. در خیابان‌ها راه می‌رفت و از شدت ترس و وحشت نصیحت‌ها و سفارشات دوستانش را فراموش کرده بود و راه می‌رفت بدون آن‌که بداند به کجا می‌رود. تا این که یک دفعه به مغازه‌ای رسید که در آنجا مواد خوراکی می‌فروختند. دست به جیبش برد و سکه‌های طلا را بیرون آورده و به فروشنده داد قبل از این که سخن بگوید چیز عجیبی رخ داد. فروشنده با دیدن سکه‌های طلا که همگی متعلق به دوران قدیم بودند، فریاد زد. با شنیدن فریاد فروشنده، مردم دور او جمع شدند و گمان کردند که این مرد با این قیافه‌ی عجیب و غریب بر گنجی دست یافته است. وقتی زبان گشود تا سخن بگوید، از سخنان آنان نیز چیزی نمی‌فهمید و آنان نیز اصلا از او چیزی نمی‌فهمیدند. این بود که تجب مردم و او از همدیگر بیش‌تر شد و مردم بیش‌تر در مورد او کنجکاو شدند. یک‌دفعه (چاره را در این دید) که پا به فرار بگذارد. از میان جمعیت راهی برای خود باز کرد و به سوی دوستانش در غار فرار کرد و مردم نیز دوان‌دوان او را تعقیب می‌کردند. جمعیت پیوسته بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. خبر همه جا پیچید، مردم شهر از بزرگ و کوچک، زن و مرد، پیر و جوان همه به سوی غار رفتند، وقتی خبربه حاکم رسید، دستور داد همراه سپاهی آن‌جا را محاصره کنند.

به راستی وعده‌ی خداوند حق است

مردم پیوسته دسته‌دسته به در غار می‌آمدند و به محض آمدن آن‌ها، همگی دچار ترس و وحشت می‌گشتند. پس از این که همگی در ورودی غار جمع شدند در مورد ورود به غار دچار اختلاف شدند. در این فاصله یاران غارهمگی به رحمت خداوند پیوستند و جان به جان آفرین تسلیم نمودند. هم مردم و هم نسل‌های آینده متوجه یک حقیقت تاریخی گشتند و آن فرار عده‌ای از جوانان مؤمن اهل شهر در روز و پناه‌بردنشان به غار از ترس حاکمان کفر و ظلم و ستم آنان بود. این واقعه باعث شد که کسانی که در آن روز در دهانه‌ی غار حضور یافتند، ایمانشان به قدرت و عظمت خداوند بیش‌تر گردد و به راستی خداوند هر آنچه را که در قبرها مدفون گشته‌اند، زنده خواهد گردانید و وعده‌ی او وعده‌ای حق و راست است.

[ دو شنبه 11 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 10

داستان شماره 10

شوق گناه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی نزد ابراهیم بن ادهم آمد و گفت:
استاد! دلم شوق گناه دارد… از برای خدا مرا نصیحتی کن. 
ابراهیم بدو گفت:
اگر دلت خواست گناه کنی، هیچ اشکالی ندارد. بکن! اما به پنچ شرط:..
آن مرد گفت:
 چه شرطی!
ابراهیم گفت:
اگر خواستی گناه کنی، در جایی پنهان شو که کسی تو را نبیند!
 آن مرد گفت:
 پناه بر خدا… چگونه از او پنهان شوم… هیچ چیز بر خدا پنهان نمی‌ماند!ابراهیم فرمودند:
سبحان الله… آیا از خداوند شرم نداری که از او سرپیچی می‌کنی و او تو را نظاره گر است…
مرد ساکت و مبهوت ماند!
 مرد گفت:
بیش بگو!
ابراهیم فرمودند:
 اگر خواستی مخالفت اوامر الهی کنی… حداقل روی زمینش اینکار را مکن…
آن مرد گفت:
 سبحان الله… پس کجا بروم؟! همه زمین و زمان از اوست!
ابراهیم فرمودند:
 آیا از خداوند شرم نداری که روی زمینش فرمانش را بزمین می‌نهی؟! روی زمین او زندگی می‌کنی و از دستوراتش سرپیچی؟!
آن مرد گفت:
 بیش بگو!ابراهیم گفت:
 اگر خواستی فرمان خدا را بزمین زنی… حداقل از روزیش نخور!…آن مرد گفت:
 پناه بر خدا… پس چگونه زندگی کنم… همه ی رزق و روزی از اوست!…ابراهیم فرمود:
آیا از خداوند خجالت نمی‌کشی که دستوراتش را به زمین می‌زنی و نافرمانیش می‌کنی.. و او تو را روزی می‌دهد… نان و آب و زندگیت را مدیون او هستی… درمانده و ضیعف و ناتوانی و روزیت را می‌دهد!…
آن مرد گفت:
 بیش بگو!
ابراهیم فرمودند:
 اگر مخالفت دستورات خداوند نمودی… سپس فرشتگان آمدند تا تو را به سوی جهنم ببرند… با آنها مرو!!!
  آن مرد گفت:
 سبحان الله… و آیا مرا توان مقابله با آنها هست؟!… آنها مرا با زور کشان کشان با خود خواهندبرد!!!
 ابراهیم فرمودند:
 خوب! پس وقتی کارنامه اعمالت را می‌خوانند گناهانت را انکار کن… بگو اینها از من نیست!
آن مرد گفت:
سبحان الله… وای بر من… پس کرام کاتبین کجایند؟!… فرشتگانی که مواظب من بودند کجا خواهندبود؟!… جسم و جانم که بر علیه من گواهی خواهد داد کجاست؟!…
سپس آن مرد بشدت شروع به گریستن نمود… و راهش را گرفت و در حالیکه می‌گفت:
کرام الکاتبین کجایند… فرشتگان خداوند کجا خواهند بود… جسم و جان و گواهان چه خواهند گفت…!!!
از آنجا دور شد… اگر می‌خواهید در اجر و پاداش این گفتار نیک شریک ما باشی این پندهای نیکو را به همه دوستان و عزیزانت برسان شاید کسی پند گیرد و ثوابی کسب کنی! 
چرا که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) می‌فرمایند: هر آنکس که به نیکویی دعوت کند، او را ثوابی است به اندازه آن کسی که از او شنیده و بدان عمل کرده است.

لطفا یک لحظه!
در همین لحظاتی که شما این نوشتار را می‌خواندید…
بسیاری از مردم دار فانی را وداع گفتند!!!
و با کمال تأسف بسیاری از آنها بر گناه و معصیت جان دادند… پناه بر خدا!!!
تو چه می دانی!… شاید نام تو ـ خدای ناکرده ـ شماره‌ی بعدی باشد!..

مواظب باش!
شخصی که یک لحظه پیش جان سپرد!
او نیز مثل تو گمان می‌کرد… و با خودش می‌گفت!…

[ دو شنبه 10 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 9
[ دو شنبه 9 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 8

داستان شماره 8

حکايت درخواست موسي(ع از خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي موسي بھ پيشگاه خداوند عرضھ داشت: خدايا امروز من را بھ برخي اسرار و امور نھفتھ
آگاه کن!
خداوند خطاب بھ او فرمود: بھ کنار چشمھ برو،خود را در ميان گياھان مخفي

کن و نگاه کن چھ حوادثي در آنجا رخ مي دھد!
موسي اين کار را کرد و بھ نظاره ي چشمھ پرداخت.در ھمان لحظھ سواري بھ کنار آب آمد ،لباس
خود را در آورد و آب تني کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کيسھ ي پول ھاي خود را جا
گذاشت.
کودکي کنار چشمھ آمد و کيسھ ي پول را برداشت و رفت.موسي شاھد بود کھ در ھمان لحظھ
کوري بھ کنار چشمھ آمد و آنجا نشست.در ھمين لحظھ سوار بھ دنبال کيسھ ي خود بازگشت و چونکيسھ را نيافت،از کور پرسيد:آيا تو کيسھ ي پول مرا نديدي؟
کور کھ از ھيچ چيز اطلاع نداشت ،اظھار بي خبري کرد.
سوار،باچند ضربھ،کور را از پا در آورد و او را کشت و گريخت.
موسي بعد از اين واقعھ عرض کرد: خدايا!اين چھ حادثھ اي بود کھ بھ من نشان دادي؟حکمت ھرچيبود اين گونھ بود کھ فرد بي گناه کشتھ شد!!!
خداوند فرمود:اي موسي!پدر اين کودک مدت ھا نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقيقا آنچھ در
کيسھ بود،حق او بود کھ مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداري کرده بود.اينک کودک وارث پدر
است کھ از اين راه بھ حق خود رسيد.اما آن کور کھ تو ديدي در جواني پدر آن سوار کار را بھ قتل
رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت بھ سزاي عمل خود رسيد
نتيجھ گيري:ھر کاري کھ در اين جھان انجام بشھ چھ خوب چھ بد نتيجھ ي آن را چھ زود چھ دير
خواھيم گرفت پس از اين حکايت زيبا مي فھميم خداوند چقدرتوانا و داناست پس از دانايي او شک
نداشتھ باشيم چون تنھا اوست کھ مي داند و چھ مي گذرد

 

[ دو شنبه 8 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 7

داستان شماره 7

داستان گفت و گو با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دختري از کشيش مي خواھد به منزلشان بيايد و به ھمراه پدرش به دعا بپردازد.
وقتي کشيش وارد مي شود، مي بيند که مردي روي تخت دراز کشيده و يک صندلي خالي نيز کنار تخت وي قرار دارد.
کشيش خودش را معرفي کرد و «؟ شما چه کسي ھستيد؟واينجا چه مي کنيد »: پيرمرد با ديدن کشيش گفت
«! من در اينجا يک صندلي خالي مي بينم،گمان مي کردم منتظر آمدن من ھستيد »: گفت
« آه بله...صندلي...خواھش مي کنم .در را ببنديد »: پيرمرد گفت
کشيش با تامل و در حالي که گيج شده بود،در را بست.
راستش در تمام «. من ھرگز مطلبي را که مي خواھم به شما بگويم به کسي،حتي دخترم نگفته ام »: پيرمرد گفت زندگي اھل عبادت و دعا نبودم،تا اينکه چھار سال پيش بھترين دوستم به ديدنم
آمد،روزي به من گفت:
جاني،فکر مي کنم دعا يک مکالم. ساده با خداوند است.روي يک صندلي بنشين.يک »
صندلي خالي ھم روبه رويت قرار بده.
با اعتقاد فرض کن که خداوند ھمانند يک شخص بر صندلي نشسته است اين مسئله
خيالي نيست،او(خدا) وعده داده است که: من ھميشه با شما ھستم.سپس با او
صحبت و دردو دل کن.
« درست به طريقي که با من ھم اکنون صحبت مي کني
من ھم چندبار اين کار را انجام دادم و آنقدر برايم جالب بود که ھر روز چند باراين کار را انجام مي دھم،
کشيش عميقا" تحت تاثير داستان پيرمرد قرار گرفت و مايل شد تا پيرمرد به صحبت ھايش ادامه دھد.
پس ازآن با ھمديگر به دعا پرداختند و به خانه اش باز گشت.دو شب بعد دختر به کشيش تلفن زد و به او خبر مرگ
 آيا او در آرامش مُرد »: پدرش را اطلاع داد.کشيش پس از عرض تسليت پرسيد
بله وقتي من مي خواستم ساعت دو از خانه بيرون بروم،او مرا صدا زد که پيشش بروم.دست مرا در دست گرفت و » مرا بوسيد.وقتي نيم ساعت بعد ازفروشگاه برگشتم متوجه شدم که او مُرده است.
اما چيزي عجيبي در مورد مرگ پدرم وجود دارد.معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روي صندلي «؟ کنار تختش گذاشته بود(يعني در حال صحبت با خدا).شما چطور فکر مي کنيد
اي کاش!ما ھم مي توانستيم مثل او از »: کشيش در حالي که اشکھايش را پاک مي کرد گفت
 اين دنيا برويم

[ دو شنبه 7 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 6

داستان شماره 6

عاقبت « برصیصا » عابد بنی اسرائیل

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در بنی اسرائیل عابدی بود به نام برصیصا که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و کار او به جایی رسید که مریضها و دیوانگان به دعای وی بهبوی و شفا پیدا می کردند. اتفاقا دختری از خانواده بزرگ دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را در محل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود
شیطان از این فرصت استفاده کرد و پیوسته برصیصا را وسوسه نموده و جمال زن را در مقابل وی جلوه میداد.بلاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و زن آن عابد آبستن شد
برصیصا بر اثر وسوسه های شیطان از ترس آنکه مبادا رسوا شود او را کشت و دفن کرد. شیطان بعد از این پیش آمد به نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را مفصلا شرح داد و محل دفن خواهر آنها را نیز نشان داد
وقتی برادرها از این پیش آمد ناگوار اطلاع یافتند نتیجه این شد که مردم شهر نیز تمامی با خبر باشند و شدند و این خبر به سلطان شهر رسید. سلطان با عده ای نزد عابد رفت و از جریان جویا شد و برصیصا که چاره ای جز اعتراف نداشت به تمام کردار خود اعتراف کرد
پس سلطان دستور اعدام وی را صادر کرد. همین که او را بالای چوبه دار بردند شیطان به صورت مردی به نزدش آمده و گفت: آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم اینک اگر نجات می خواهی باید اطاعت مرا بنمائی. عابد پرسید چه کار باید بکنم؟ شیطان گفت: یک مرتبه مرا سجده کن
عابد سوال کرد: در این حال که من بر بالای دار هستم چگونه تو را سجده کنم. شیطان گفت: من به یک اشاره قناعت می کنم. عابد فقط با سر اشاره به سجده کرد و در آخرین لحظات زندگی نسبت به پروردگار جهان کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگیش خاتمه دادند.
خداوند در قران می فرماید:کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو تا مشکلات تو را حل کنم اما هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم و از خداوندی که پروردگار عالمیان است بیم دارم

[ دو شنبه 6 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 5

داستان شماره 5

روزی را خدا می دهد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى پادشاهى تصميم گرفت به شكار برود، به دستور او بزرگان و خدمتكاران و غلامان حاضر شدند، وسايل شكار را جمع آورى كردند، و به قصد شكار بيرون آمدند
وقتى به شكارگاه رسيدند شاه و بزرگان مشغول شكار كردن شدند. هنگام ظهر در دامنه كوه سفره ناهار را پهن كردند. شاه و بزرگان مملكت سر سفره نشستند مرغ بزرگى را كه بريان كرده بودند، براى شاه آوردند. تا او خواست به مرغ دست دراز كند، شاهينى پرواز كنان از راه رسيد، مرغ بريان را به منقار گرفت و از آنجا دور شد
حاكم از اين موضوع عصبانى شد و به لشكريان دستور داد كه شاهين را دنبال كرده و به هر طريقى كه هست او را شكار كنند. شاهين در هوا و حاكم و لشكريان در روى زمين به حركت درآمدند
شاهين كوه را دور زد و در نقطه اى فرود آمد. شاه و لشكريان نيز پياده شده و به تعقيب او پرداختند تا اينكه به نقطه اى رسيدند كه مى توانستند شاهين را ببينند.
در اين حال با كمال تعجّب مشاهده كردند كه يك نفر دست و پا بسته روى زمين افتاده است و شاهين با منقار مرغ را تكه تكه مى كند و گوشت ها را در دهان مرد مى گذارد. وقتى مرغ تمام شد شاهين كنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب كرد و برگشت و آب را در دهان مرد ريخت
حاكم و لشكريان نزد مرد رفتند و دست و پايش را باز كردند احوالش را پرسيدند، مرد گفت : من بازرگان هستم و براى تجارت به شهرى مى رفتم در اين منطقه راهزنان به من حمله كردند و اموالم را ربودند و مى خواستند مرا نيز بقتل برسانند. التماس كردم كه مرا نكشند
بالا خره دلشان به رحم آمد، ولى گفتند: مى ترسيم به آبادى بروى و محل ما را به مردم نشان بدهى و آنها را به اين سو بكشانى بنابر اين دست و پاى مرا بسته و در اينجا انداختند و رفتند
روز بعد اين پرنده آمد و نانى برايم آورد. امروز نيز پرنده برايم مرغ بريان آورد، بدين ترتيب او روزى دو مرتبه از من پذيرائى مى كرد
حاكم از شنيدن سخن بازرگان منقلب شد و گفت : خداوند آنقدر بخشاينده است كه بنده دست و پا بسته اش را در بيابان تنها رها نمى كند واى بر ما كه از چنين خداى مهربانى غافل هستيم
پس از آن حاكم حكومت را رها كرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش ‍ گرديد

[ دو شنبه 5 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 4

داستان شماره 4

 

 

 

هدیه شیطان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

گویند: در بنی اسرائیل عابدی بود، شنید در آن نزدیکی درختی است که مردم آن را می پرستند. عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصّب در دین، تبر بر دوش نهاد و رفت که درخت را بِبُرد. ابلیس به صورت پیری بر او ظاهر شد و پرسید کجا می روی؟ گفت: برای بریدن فلان درخت. ابلیس گفت: برو به کار عبادتت مشغول باش تو را چه کار به این کار؟ عابد سخت بر او آویخت و بر زمین زد و بر سینه او بنشست.
وَ مَن اَحسَنُ دیناً مِمّن اَسلَمَ وَجهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحسِن 1. خداوند در این آیت مخلصان را می ستاید و اخلاص در اعمال را می پسندد.
گویند: در بنی اسرائیل عابدی بود، شنید در آن نزدیکی درختی است که مردم آن را می پرستند. عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصّب در دین، تبر بر دوش نهاد و رفت که درخت را بِبُرد
ابلیس به صورت پیری بر او ظاهر شد و پرسید کجا می روی؟ گفت: برای بریدن فلان درخت. ابلیس گفت: برو به کار عبادتت مشغول باش تو را چه کار به این کار؟ عابد سخت بر او آویخت و بر زمین زد و بر سینه او بنشست
ابلیس گفت: دست از من بدار تا تو را سختی نیکو گویم. دست از وی بداشت. ابلیس گفت: این کار کار پیغمبران است نه تو. عابد گفت: من از این کار باز نگردم. دو بار با ابلیس در آویخت و او را به زمین زد. بار سوم ابلیس گفت: تو مردی درویش هستی و مَؤُنتِ تو با مردمان است. این کار را به دیگران واگذار، من روزی دو دینار زیر بالین تو گذارم که هم هزینه خود کنی و هم به دیگر عابدان دهی
عابد پیش خود گفت: یک دینار آن صدقه دهم و دینار دیگر خود به کار برم و این کار بهتر از درخت برکندن است که مرا بدان نفرموده اند و من پیغمبر نیستم. دیگر روز دو دینار زیر بالین خود دید و بر گرفت. تا روز سوم که هیچ دیناری بر بالین ندید.
تبر برداشت و عازم بریدن درخت شد. ابلیس در راه رسید و به او گفت: ای مرد! این کار کار تو نیست، و با هم در آویختند. ابلیس او را بر زمین زد و بر سینه او نشست. عابد پرسید: چه شد که آن دو بار من تو را زمین زدم و این بار درماندم؟ گفت: آن دو بار بهر خدا در آویختی و این بار بهر دینار
اول برای خدا به اخلاص آمدی و از جهت دین خدا خشم گرفتی، خداوند تو را نیرومند ساخت؛ اکنون بهرِ طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی، لاجرم ناتوان شدی که از مصطفی (ص) پرسیدند اخلاص چیست؟ گفت: این که گویی: پروردگار من خدای یگانه است؛ پس از آن در آنچه مأمور شدی،استوار باشی

[ دو شنبه 4 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 3

داستان شماره 3

حكایتی خواندنی ازحضرت موسی علیه السلام


بسم الله الرحمن الرحیم

روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد
گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه
حضرت فرمود : چرا ؟
گفت :آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتردوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم

[ دو شنبه 3 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2

داستان شماره 2

بزرگترین گناهی که کردم

 

سم الله الرحمن الرحیم

مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد

 

[ دو شنبه 2 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 16:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1
[ دو شنبه 1 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد